دلم بدجور گرفته...وقتی می خواستم باهات حرف بزنم نبودی....وقتی دلم می خواست بهم آرامش بدی نبودی...وقتی نبودی حرف هامو واسه پنجره اتاقم گریه کردم...آخه اون گوش شنوا نداره ولی لااقل پابه پای من زیر بارون گریه می کرد و می فهمیدم که لااقل یه نفر هست که منو درک کنه....آخه پنجره هم عاشق کبوتری شده بود که هر روز بهش سر می زد و نگاهش می کرد...غافل از اینکه کبوتر تصویر خودشو تو چشمای پنجره نگاه می کنه...حالا دیگه کبوتر نیستش و حتی یادی از پنجره نمی کنه...پنجره مونده با یه دل شکسته که منتظره بازم عشقش بیاد و توی چشماش نگاه کنه و لااقل بگه ازت متنفرم!ولی کبوتر هیچی نمی گه....نه دیگه می گه دوستت دارم و نه حتی می گه ازت متنفرم...دیگه حتی بهش سر نمی زنه...پنجره دلش نمی خواد گریه کنه که غرورش خورد شه...اما تو شبای بارونی پابه پای من و آسمون
گریه می کنه....
نظرات شما عزیزان:
|