صورتم را به شیشه پنجره چسبانده ام ........
شهری شلوغ و شب های بی پایانش ........
روزهای سخت .... و فردا سخت تر از همیشه .......
تاب دیدن شب های شلوغ را ندارم ......
هرگز نداشته ام .....
یک قدم به عقب بر می دارم ......
دخترکی از درون شیشه به من نگاه می کند ......
موهایش را با غم هایش بافته است .....
در صداقت چشمانش دروغ موج می زند .......
و بر صورتش رد تازیانه ی بایدهای روزگار جا مانده است .....
با دستانم لبخندی بر چهره اش می کشم .......
از این لبخند نیز کاری ساخته نیست ......
باران چشمانش بی پایان است .......
می گوید : نمی دانم این اشک ها از چیست ؟ ......
از فردا .....
از روزگار .....
شاید از این پیاز که در دستانم جا مانده است .....
و شاید ......
صدایش برایم آشناست ......
این منم !!!!!!!!!!!!!!!!؟
ناگهان به یاد هدیه ات می افتم .....
نقاشی ات .....
" دخترک و آیینه" ......
در دنیای آینه ها گیر افتاده ام .......
نظرات شما عزیزان:
|